آریو برزنآریو برزن، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

برای دردانه ام ...

خداحافظی

سلام عزیزان به زودی این وبلاگ بلاک میشه چون وبلاگ جدیدی برای یکدونه پسرم آریو برزن ساختم و از این پس اونجا مطالبم رو ثبت میکنم...از همگی ممنونم بابت توجه و نظرات و لطف زیادی که به منو پسرم داشتید و پیگیر این وبلاگ بودید...                                          با تشکر مامان آریو برزن
19 آبان 1391

واکسن دو ماهگی

عزیز دل مامان روز چهار شنبه یکم شهریور صبح زود با بابا فرهاد رفتیم مرکز بهداشت و واکسناتو زدیم ...بمیرم مامانی موقع واکسن زدن خیلی گریه کردی ...قطره ی فلج اطفالم بهت دادن مامانی ...اما بعد زودی آروم شدی و شیر خوردی تا اومدیم خونه بعدشم که هر 4 ساعت قطره استامینوفن بهت میدادم که خدای نکرده تب نکنی همینطور جای واکسنتو کمپرس سرد کردم از فردای اونروز هم کمپرس گرمو انجام دادم...وقتی از مرکز بهداشت برگشتیم خونه خوابیدی عزیز دلم همش داشتی تو خواب ناله میکردیو منم کنارت بودمو همش نازت میکردم و قربون صدقت میرفتم...آریوی مامانی این واکسنا واسه سلامتیت خیلی مفیده پسرم...ایشالا همیشه سالمو سرحال ببینمت ناز مامان  
2 آبان 1391

واکسن 4 ماهگیه آریو برزن

سلام پسر ناز مامان ...عشقم هر روز داری خواستنی تر و شیرین تر میشی گل پسرم ...امروز یعنی 1 آبان 1391 ساعت 10 من شما به همراه بابا فرهاد رفتیم واکسن 4 ماهگیتو زدیم ...شما هم فقط همون موقع که خانومه واکسنو تو پات فرو کرد گریه کردی و زود آروم شدی...تو مرکز بهداشت وزنت کردیم 7450 بودی عزیزم...اولین بار بود که تو مر کز بهداشت وزنت میکردیم خدا رو شکر امروز خیلی اذیت نشدی فقط چند ساعت بعد از واکسن موقع تکون دادن پات حسابی جیغ میزدی و گریه میکردی که من و بابا فرهاد تو بغلمون آرومت کریم و شما خوابیدی وروجکم...از عصر به بعد هم کاملا جای واکسنت خوب شد ...خیلی شیطون شدی مامانی       تو بیداری همش بازیگوشی میکنی     و شیر کم...
2 آبان 1391

عکس های 4 ماهگی آریو برزن

    آریو و آراد خاله شیده در کنار هم تو اتاق آراد    آریو در 3 ماه و نیمگی تو روروئک   *    آریو و گریه واسه پستونک   *         آریو در حمام        آریو مشغول بازی با مامان       ...
1 آبان 1391

بدون عنوان

50 روزگیه آریو برزن روز قبل از ختنه     پایان دو ماهگی چیه خب شصت خودمه!!!! (مامانی الان دیگه همیشه با پستونک خوابت میبره...وگرنه دو تا مشتاتو تو دهنت میکنی جای پستونک...بعد از اینکه خوابت عمیق میشه خودت پستونکتو میندازی بیرون )           70 روزگی      عاشقتم من مامان هر روزی که میگذره خواستنی تر میشی آریو جونم  مامانی تازگیا تلاش میکنی که غلت بزنی...موقع خندیدن بلند و با صدا میخندی عاشق خنده هاتم ...مشت دو تا دستات همش تو دهنته...عاشق حمومی و هر روز حموم میبریمت بعد از اینکه بابا فرهاد از سر کار برمیگرده ...
20 شهريور 1391

بدون عنوان

عزیز دل مامان امروز 25 مرداد هست و شما 56 روزه شدی عزیز دلم...قربونت برم مامانی امروز صبح ساعت ١١.٤٥ چند دقیقه پیش وقتی بردم شستمت آوردمت دیدم حلقه ی ختنت افتاده ...کلی خوشحال شدم ,سریع به بابا فرهاد و مامانم زنگ زدمو این خبرو دادم...اونا هم خوشحال شدن...واست بوس فرستادن...پسرم داره کم کم بزرگ میشه و من همه ی این روزا و لحظه ها رو واسه خودم و خودش بایگانی میکنم...قربونت برم مامانی مبارکت باشه گل پسرم...عاشقتم مامان
25 مرداد 1391

50 روزگی و ختنه ی آریو گل پسر

آریو جونم سلام مامانی امروز اومدم واست بنویسم که چقدر بزرگ شدی و تا الان چه کارایی رو یاد گرفتی و انجامشون میدی اول از خاطره ی ختنت شروع میکنم... عزیز دلم تو 50 روزگیت برات وقت ختنه گرفتیم...منو بابایی با کلی تحقیق بالاخره یه جراح عمومیه حاذق پیدا کردیم ...ساعت 8 شب رفتیم مطب دکتر ...منو بابا فرهاد حسابی استرس داشتیم من که تمام فکرم بعد از به دنیا اومدنت عمل ختنت بود...خیلی حساس بود راجع بهش حسابی تحقیق کردیم و روش حلقه رو انتخاب کردیم...ساعت 8.45 آقای دکتر مهاجر شما رو خوابوندن رو تختو از ما خواستن بیرون اتاق بشینیم...در اتاقم باز بود...بابا فرهاد سر پا وایساده بودو داشت تو رو نگاه میکرد منم اصلا نمی تونستم ببینم چی کار میکنن...همش داشت...
20 مرداد 1391

ماه اول زندگی آریو برزن چگونه گذشت؟

سلام مامانی  امروز که دارم این مطبو برات میزارم ١ مرداد هست یعنی شما وارد ماه دوم از زندگیت شدی گل پسرم...دردونه ی منو بابایی عزیز دلم  روز جمعه ٢/٤ بعد از مرخص شدنمون از بیمارستان چند روزی رو مهمونی خونه ی مادر جونینا بودیمو حسابی بهشون زحمت دادیم...راستش روزا حسابی باهات مشغول بودیم و شما زمان خوابت زیاد بود و به زور هر ٣ ساعت بیدارت میکردیم و بهت شیر میدادیم و جاتو عوض میکردیم و قند نباتم سیر میشدیو میخوابیدی...اما شبا چون منو مادر جون خواب بودیم اینبار با گریه ی شما از خواب بیدار میشدیم و مادر جون میبردتت میشستتو پوشکت میکردو شما شیر میخوردی اما باز بیدار بودیو نق میزدی و اینجوری بود که من باید بیدار میموندم ...
1 مرداد 1391