آغاز هفته ی 33
سلام دردونه ی مامانی...
33 هفتگیت مبارک آریو برزنم...
دیروز یعنی 3 شنبه 19/2/91 وقت دکتر داشتم صبح زود بیدار شدیم و صبحانه خوردیم بعد با بابا فرهاد رفتیم تا من سونو بشم...خیلی معطل شدیم...آخه دکتر سونوگرافیست دیر اومد...نوبتم که شد با بابا فرهاد رفتیم داخل و سونو شدم ...مامانی دلم خیلی برات تنگ شده بود...35 روز از آخرین سونوم میگذشت...دوست داشتم ببینم چقدر بزرگ شدی و وزنت چطوره...خدارو شکر تو حالت خوبه خوب بود و وزنتم 2200 بود عزیزم....دکتر خیلی راضی بود...آقای دکتر شکمتو نشونمون داد و گفت چه نفسای عمیقی میکشه آخه شکمت خیلی بالا پایین میرفت و دستات و میاوردی سمت شکمتو تکون میدادی...عزیزم کلی دلم برات ضعف میرفت اون موقع...راستی الان دیگه چرخیده بودی و سرت پایین بود...چند روزی بود متوجه لگدای پات تو زیر دنده هام میشدم همینطور سکسه هات که پایین دلم احساسشون میکردم...مامانی خیلی سکسکه میکنیا...عاشقتم آریو جونم...عاشق تکونا و کاراتم میدونم که چند وقت دیگه دلم واسه این روزا و تکونات تنگ میشه مامانی...اما لحظه شماری میکنم واسه اینکه بیای بغلم و کلی قربون صدقت برم عشق مامان...همین الان که دارم واست مینویسم بیداری و تکون تکون میخوری...حسابی موج راه میندازی تو دلم...لگداتم تقریبا دردناک وشیرین شدن فرشته کوچولوی قویه مامانی...
دیروز بعد از انجام سونو رفتیم مطب دکتر و ویزیت شدم دکتر شکممو معاینه کردو راضی بود خدارو شکر...بهم گفت که واکسن کزاز بزنم...همینطور نامه بیمارستانمو بهم داد...خدایا شکرت که هوای من و عشق زندگیم فرهاد همینطور نی نیمونو داری...بابت همه چیز ازت ممنونم...خدایا شکرت