آریو برزنآریو برزن، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

برای دردانه ام ...

هفته ی 30

سلام پسملیه مامان هفته ی 30 ام... مامانی چهارشنبه ای که گذشت یعنی تاریخ 30/1/91 وقت دکتر داشتم...خانوم دکتر صدای قلبتو برام گذاشت و خداروشکر حالت خوب و همه چیز نرمال بود ... عزیزم حسابی بزرگ شدی ها... قربون دست و پای کوچولوت برم که الان تفاوت ضربه هاشونو خوب می فهمم ... الهی مامان قربونت بره که بعضی وقتا سکسکه حسابی کلافه ات می کنه... عزیز مامان این چند روز من و بابا فرهاد حسابی مشغول چیدن وسایل اتاقت بودیم...مامانی دیگه اتاقت آماده شده واسه اینکه اگر خدا بخواد ایشالا دقیقا دو ماه دیگه تو همچین تاریخی بیای پیشمون ... کی میشه روز موعود بیادو من بتونم دونه دونه لباساتو تنت کنم و هر دفعه سر تا پاتو بوسه بارون کنم. نفس مامان دوس...
2 ارديبهشت 1391

اولین سونوی سال 91

سلام عشق مامانی پسرم امروز 16/1/91 روز 4 شنبه من همراه بابا فرهاد رفتیم مطب دکتر دولتی و من ویزیت شدم...جواب سونو که پریروز انجام دادم و آزمایش گلوکز که دیروز انجام دادم و بردم تا خانوم دکتر ببینه...خدا رو شکر همه چیز خوب بود قند خونم نرمال بود...بابا فرهاد هم بیرون مشغول روزنامه خوندن بود ...خانوم دکتر صدای قلبتو اکو کرد و من صدای قلب تو عزیز دلمو شنیدم ...پشت سر هم میزد و هیچ مشکلی نبود خدارو شکر...وزنت هم 1100 بود...الان تو هفته ی 28 هستی گل پسرم...دکتر شکممو معاینه کردو گفت ماشالا پسرتم درشته و همه چیز خوبه خداروشکر و این بهترین خبر برای مامانیه عزیز دلم ...عشق مامان حسابی باید مواظبت باشم تا خوب وزن بگیری و قوی شی ...
16 فروردين 1391

عید نوروز امسال با تو خوشحالم

تحویل سال نو 1391 - ساعت ۸ و ۴۴ دقیقه و ٢٧ ثانیه صبح سه شنبه ا ول فروردین ١٣٩١ عشق مامانی...پسر گلم...قند عسلم...این اولین سالیه که تو با منی...بینهایت از بودنت خوشحالم ...امیدوارم امسال با اومدن تو پیشمون بهترین سال و روز و لحظه ها پیش رو مون باشه... میبوسمت مامانی...امروز تو پنجمین روز از 26 هفته هستیم روز 5 شنبه 3/1/1391 که وقت کردم بیام و برات از عید نوروز بنویسم و  سال نو رو تبریک بگم قند عسلم...امسال سرسفره ی هفت سین دعاهای هر سالو داشتم بعلاوه ی سلامتی تو که تمام وجودم شدی ...تمام هستیم  مثل ماهی زنده   مثل سبزه زیبا   مثل سمنو شیرین ...
1 فروردين 1391

آخرین سونوگرافی سال 90

وروجک مامانی... دیروز یعنی روز 3 شنبه 2/12 وقت دکتر داشتم...عزیز دلم شما الان تو هفته ی ٢٢ هستی...ساعت 9 منو بابایی تو مطب دکتر بودیم...داشتم لحظه شماری میکردم که نوبتم بشه و هرچه زودتر از طریق سونوگرافی ببینمت  .   ..بالاخره یک ساعت بعد نوبتم شد...دراز کشیدم رو تخت و خانوم دکتر سونوم کرد خدا رو شکر تو حالت خوبه خوب بود و مدام دستو پاهاتو تکون میدادی...دکتر تا دستگاه رو گذاشت رو شکمم گفت به به بچتون هم که پسره...حسابی چکت کرد...راستی اینار cd هم برده بودم تا فیلم سونوی 22 هفتگیت رو برام سیو کنه تا یادگاری داشته باشم...خانوم دکتر هم برام این کارو کرد...حالا دیگه من زود زود میرم سراغ فیلمت...کلی باهات مامانی حال میکن...
22 اسفند 1390

آماده سازیه اتاق گل پسرم

سلام عزیز دل مامان  ... امروز  12/12 روز جمعه هست و من و بابایی هم مشغول خونه تکونی ...خوشگل مامان که الان ٢٣ هفتت شده, از دیروز بابایی شروع کرده داره اتاقت همینطور اتاق خودمونو نقاشی میکنه آخه چند روز پیش رفتیم کاغذ دیواریه اتاقتو انتخاب کردیم...همین الان که دارم واست تو وبلاگت مینویسم بابا فرهادت به عشق تو داره اتاقو رنگ روغن در حد آستر میزنه که فردا بیانو دیوارارو کاغذ دیواری کنن...اگه بدونی منو بابایی واسه آماده کردن اتاقت چه ذوقو شوقی داریم هر سال این موقع همیشه مشغول خونه تکونی بودیم اما امسالمون با وجود تو خیلی شیرین تر شده عزیزم...راستی کف اتاقارو هم امروز پارکت کردیم...خیلی تمیزو شیک شده و آمادست واسه...
12 اسفند 1390

تولد بابایی

قند عسلم... امروز دوشنبه اول اسفند و تولد باباییه...میخوام از طرف خودم و قند عسلم واسه بابایی تولدشو اینجا تبریک بگم...بابا فرهاد تولدت مبارک...عشق من تولدت مبارک. ..ایشالا همیشه شاد و سلامت باشی ...عزیز دل مامان اگه خدا بخواد سال دیگه اینموقع تو هم کنار منو بابایی هستی به امید اونروز که ٣ تایی این روز قشنگ و دوست داشتنی رو جشن بگیریم. . ...بوووووس از طرف منو بابایی برای تو تنها دلیل زندگیمون ...
3 اسفند 1390

اولین روز هفته ی21

قند عسلم ... روز جمعه تاریخ ٢١ /١١ منو تو به همراه بابایی و خاله گلی و مامان جون رفتیم ملاقات مادر بزرگ تو قم. ..خیلی خوش گذشت...مامان بزرگ هم خدارو شکر حالش خیلی بهتر شده بود ...آخه ٢ روز بود عمل قلب انجام داده بودن ...اول رفتیم خونه ی خاله اینا...شبو اونجا بودیم و فرداش رفتیم بیمارستان...بعد از ظهر هم دوباره برگشتیم خونمون...خوب بود من هم اصلا اذیت نشدم ...راستی اونجا نی نیه مریم (دختر خاله) رو هم دیدیم من کلی باهاش بازی کردمو حسابی دلم واسه تو قند عسلم تنگ میشد ...تو هم تو دل مامانی همش وول میخوردی... نی نیه خاله اینا خیلی ناز شده بود حسابی بزرگ شده بود آخه من آخرین بار چند روزش بود که دیده بودمش حالا رفته ...
24 بهمن 1390

آزمایش خون و جواب مثبت

  صبح روز 5 شنبه به تاریخ 5/8/1390 با خاله آیدا بیرون قرار داشتیم که همدیگرو ببینیم...اون روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم بی بی چک گذاشتم و در کمال ناباوری یه خط خیلی کمرنگ روش افتاد که من خیلی جدی نگرفتم و تصمیم داشتم یکی دو روز دیگه دوباره چک کنم یا برم آزمایش خون بدم...رفتم سر قرار با خاله آیدا وقتی موضوع بی بی چک رو براش گفتم اصرار کرد که همین حالا بریم آز خون بده تا مطمئن شیم بارداری...منم که میگفتم نه زوده بزار دو روز دیگه میرم آزمایش میدم...خلاصه آیدا اون روز منو با هزار ترفند بردو مجبورم کرد آزمایش خون دادم...بیرون هم بارون گرفته بود...خانومه گفت جواب 2 ساعت دیگه آماده میشه ...پس چاره ای نبود جز اینکه دو ساعت دیگه منو همسری(باب...
20 بهمن 1390